در شواهد زیر ظاهراً بمعنی خبه کردن با زه و حلق آویز کردن با زه آمده است: سلطان گفت از آمدن گزیر نیست... و چون دو منزل از همدان حرکت افتاد علاءالدوله را زه فرمود نهادن... مؤلف این کتاب... رعایت حقوق او را این مرثیت در تعزیۀ او برخواند. مرثیه... زه چون نهاده ای تو در آن حلق بی گناه زان سید مطهر انور چه خواستی. (راحه الصدور راوندی چ محمد اقبال ص 352، 354). اینانج خاتون را از قلعۀ سرجهان به دارالملک همدان آوردند... سلطان را (طغرل بن ارسلان را) با وی زفاف رفت... سلطان را چنان نمودند که او (اینانج خاتون) با تو همان حرکت قزل ارسلان خواهد کرد. سلطان بفرمود تا او را زه نهادند. (راحه الصدور راوندی ایضاً ص 367)
در شواهد زیر ظاهراً بمعنی خبه کردن با زه و حلق آویز کردن با زه آمده است: سلطان گفت از آمدن گزیر نیست... و چون دو منزل از همدان حرکت افتاد علاءالدوله را زه فرمود نهادن... مؤلف این کتاب... رعایت حقوق او را این مرثیت در تعزیۀ او برخواند. مرثیه... زه چون نهاده ای تو در آن حلق بی گناه زان سید مطهر انور چه خواستی. (راحه الصدور راوندی چ محمد اقبال ص 352، 354). اینانج خاتون را از قلعۀ سرجهان به دارالملک همدان آوردند... سلطان را (طغرل بن ارسلان را) با وی زفاف رفت... سلطان را چنان نمودند که او (اینانج خاتون) با تو همان حرکت قزل ارسلان خواهد کرد. سلطان بفرمود تا او را زه نهادند. (راحه الصدور راوندی ایضاً ص 367)
سفره انداختن. کنایه از مهمانی و بار عام دادن. (یادداشت بخط مؤلف) : نه هرکه نان دهد حاتم طی است و نه هرکه خوان نهد صاحب ری. (مقامات حمیدی). اندرآ و دیگران را هم بخوان کاندر آتش شاه بنهاده ست خوان. مولوی. سگ آخر که باشد که خوانش نهند بفرمای تا استخوانش دهند. سعدی (بوستان). - امثال: اوخوان نهاد و دیگری دعوت خورد، نظیر: او مظلمه برد و دیگری زر
سفره انداختن. کنایه از مهمانی و بار عام دادن. (یادداشت بخط مؤلف) : نه هرکه نان دهد حاتم طی است و نه هرکه خوان نهد صاحب ری. (مقامات حمیدی). اندرآ و دیگران را هم بخوان کاندر آتش شاه بنهاده ست خوان. مولوی. سگ آخر که باشد که خوانش نهند بفرمای تا استخوانش دهند. سعدی (بوستان). - امثال: اوخوان نهاد و دیگری دعوت خورد، نظیر: او مظلمه برد و دیگری زر
تن دادن. (آنندراج). دل نهادن. رضا دادن. تسلیم شدن. خود را آماده ساختن. - تن اندر کاری نهادن، آمادۀ کاری شدن با همه مخاطرات و زیانهایش. توطین: و همه عجم تن اندر کارزار کردند و دفع عرب نهادند. (مجمل التواریخ از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - تن بر مرگ نهادن، مهیای آن شدن. استبسال. - تن به چیزی نهادن، رضا دادن بدان. قبول آن: تن به بیچارگی و گرسنگی بنه و دست پیش سفله مدار. (گلستان). تن به دود چراغ و بیخوابی ننهادی هنر کجا یابی ؟ اوحدی. - تن پیش نهادن، آمادۀ خطر شدن:... از دست وی عملی کرد و مالی ببرد و تن پیش نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). - تن در چیزی نهادن، تسلیم آن شدن. به آن رضا دادن. قبول کردن آن: نه مر خویشتن را فزونی دهد نه یکباره تن در زبونی نهد. (گلستان)
تن دادن. (آنندراج). دل نهادن. رضا دادن. تسلیم شدن. خود را آماده ساختن. - تن اندر کاری نهادن، آمادۀ کاری شدن با همه مخاطرات و زیانهایش. توطین: و همه عجم تن اندر کارزار کردند و دفع عرب نهادند. (مجمل التواریخ از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - تن بر مرگ نهادن، مهیای آن شدن. استبسال. - تن به چیزی نهادن، رضا دادن بدان. قبول آن: تن به بیچارگی و گرسنگی بنه و دست پیش سفله مدار. (گلستان). تن به دود چراغ و بیخوابی ننهادی هنر کجا یابی ؟ اوحدی. - تن پیش نهادن، آمادۀ خطر شدن:... از دست وی عملی کرد و مالی ببرد و تن پیش نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). - تن در چیزی نهادن، تسلیم آن شدن. به آن رضا دادن. قبول کردن آن: نه مر خویشتن را فزونی دهد نه یکباره تن در زبونی نهد. (گلستان)
قرار دادن موزه، از پای برآوردن و به کناری نهادن موزه، کنایه از ترک سفر کردن و اقامت نمودن باشد. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). - موزه نهادن و کفش خواستن، کنایه از ترک سفر کردن بود. (از انجمن آرا) : چون ز ابرام لبم دست ملک فارغ شد گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواه. انوری. اما ظاهراً شاهد فوق به معنی تعجیل در رفتن باشد نه اقامت کردن. (شرح مشکلات دیوان انوری چ سیدجعفر شهیدی ص 487 و 488)
قرار دادن موزه، از پای برآوردن و به کناری نهادن موزه، کنایه از ترک سفر کردن و اقامت نمودن باشد. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). - موزه نهادن و کفش خواستن، کنایه از ترک سفر کردن بود. (از انجمن آرا) : چون ز ابرام لبم دست ملک فارغ شد گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواه. انوری. اما ظاهراً شاهد فوق به معنی تعجیل در رفتن باشد نه اقامت کردن. (شرح مشکلات دیوان انوری چ سیدجعفر شهیدی ص 487 و 488)
زین کردن اسب و دیگر چارپایان را. اسراج. زین بستن: به ده پیل بر، تخت زرین نهاد به پیلی دو پرمایه تر زین نهاد. فردوسی. بفرمود تا اسب را زین نهند به بالای او زین زرین نهند. فردوسی. گرازان گرازان نه آگاه از این که بیژن نهاده ست بر بور زین. فردوسی. فردا که نهد سوار آفاق بر ابلق چرخ زین زرکند. خاقانی. سبز خنگ آسمان را کش مرصع بود جل زین زرین برنهاد از بهر جمشید زمین. جمال الدین سلمان (از آنندراج)
زین کردن اسب و دیگر چارپایان را. اسراج. زین بستن: به ده پیل بر، تخت زرین نهاد به پیلی دو پرمایه تر زین نهاد. فردوسی. بفرمود تا اسب را زین نهند به بالای او زین زرین نهند. فردوسی. گرازان گرازان نه آگاه از این که بیژن نهاده ست بر بور زین. فردوسی. فردا که نهد سوار آفاق بر ابلق چرخ زین زرکند. خاقانی. سبز خنگ آسمان را کش مرصع بود جل زین زرین برنهاد از بهر جمشید زمین. جمال الدین سلمان (از آنندراج)